شعر طنز گوناگون _سری سوم
چنین گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر ان تربت پاک باد
که رستم یلی بود در سیستان
منش کرده ام رستم داستان
ولیکن نفرمود دیوی بتر
به نام گرانی بود هفت سر
چه گردان ونام آوران جهان
که رفتند یک یک به پیکار ان
وهرکس که کوشید با خنجرش
جدا سازد از جسم او پیکرش
نیفتاد هرگز سری از فراز
کنارش سرتازه رویید باز
گرانی نه دیو و نه افسانه است
که با ما چو همزاد وهم خانه است
گرانی است بی شک دیو دو سر
که از او خمیده است پشت بشر
وفرمود کای مردمان جهان
بدانید این نکته را بی گمان
براحوال آن مرد باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست
================
اهل دانشگاهم رشته ام علافي*ست جيب*هايم خالي ست پدري دارم حسرتش يك شب خواب! دوستاني همه از دم ناباب و خدايي كه مرا كرده جواب. اهل دانشگاهم قبله*ام استاد است جانمازم نمره! خوب مي*فهمم سهم آينده من بي*كاريست من نمي*دانم كه چرا مي*گويند مرد تاجر خوب است و مهندس بي*كار وچرا در وسط سفره ما مدرك نيست! ((چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد)) بايد از آدم دانا ترسيد! بايد از قيمت دانش ناليد! وبه آنها فهماند كه من اينجا فهم را فهميدم
================
متن جالب یك خط در میان ......
محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم
دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو
روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترا میشناسم
پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد
در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید
از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که
شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم
طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و
بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که
خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد
اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته
متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که
از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که
این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم
که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر
مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای
لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه
دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که
دوست صمیمی و وفادار تو هستم
دوست خوبم
اگر می خواهی بدانی که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک خط در میان بخون
===============
چون خانه های ابر که دارند آب و برق
در توربین دیده دو یـــــــارند آب و برق!
هم نور دیده ها زتو هم اشکشان ز توست
این خانه ها ز لطف تو دارند آب و برق!
شمشیر آبدیده ی قبضت زند چو برق
زین قبضه قبض روح بیارند آب و برق!
عمریست در کنــــار هم و مونس همند
انگـار در مثل دو" بـِرار"ند آب و برق!
رامند اگــــــــــر به ایمنی خود بها دهی
ورنه ز جــــــان دمار بر آرند آب و برق
آیند با هــــــــــــزار مشقّت به دست ما
از آسمــــــان به خانه نبارند آب و برق!
نیروی تو اگـــــــر نکشاند به زورشان
تا هیــــــــچ خانه ره نسپارند آب و برق
گه بین راه خسته و از پــــــــا فتاده اند
در سیم و لوله زار و نزارند آب و برق
هسته اگر ز خویش انرژی رهــــــا کند
کم پشت گوش خویش بخارند آب و برق!
حـــــــــقّ مسلمی است انرژی هسته ای
این حـــــــقّ را ز کف نگذارند آب و برق
یک عده بی ملاحظه اسراف می کنند
از دستشــــان همیشه شکارند آب و برق
گاه از فشار مصرف این عدّه ذلّه اند
مضروب از این گروه فشارند آب و برق!
گاهی به مثل اهل سیاست شبانه روز
تبلیغ کرده ، اهـــــــــل شعارند آب و برق
در لوله برق و داخل سیم آب می رود
این روزهـــــا چه شعبده کارند آب و برق
از روی و چشم خلق روند و جهند و باز
بر حبّ خلـــــــق داعیه دارند آب و برق!
شعــــــرم ز آبداری خـــود تابناک شد
تا که بر این قصیده ی سوارند آب و برق
شد آب و برق مصرفی شعر من زیاد
در بیت بیت بنـــــــــــده قطارند آب و برق
خواهم من از خدا رقــــــم سکته آوری
در پـــــــــای قبض من نگذارند آب و برق
===============
دلا بـه عشـــــق گلی مبتلا شدی در بـــــــاغ
که بلبــل از غم او نعــــــــره زد به صوت کلاغ!
گلی که بینی او خود مثال دستـــه گلی است
مگــــــــــر به تیغ پزشکان کند علاج دَمــــــاغ!
تورم است و گــــــــرانی و مشکــــل مسکن
کنون چــــه موقع آواز عشــــــــــق بود ، الاغ؟!
نخورده بود اگر "قیس" کلّه پاچه ی خــــر
دگــر ز خرگـــــــــــــــه لیلی نمی گرفت سراغ!
برای آنکـــــــــه نه در راه عشـــــق او برود
رویّ قافیــــــــــــه مــــان را نموده ایم چلاق(!)
مرا بــــــــــه امنیت اجتماعی ام برســـــــان
فدای چشم تــــــــــــو ســــاقی! بریز چایی داغ!
ســـــــر قرار ِ خیابان نیــــــا نگـــــار عزیز!
شکسته دل بشــــوم بهتــــــر از شکسته جناغ!
من آنچه شرط بلاغ است با تـــــو می گویم
تـــــو خواه از سخنم شرط گیــــــــر خواه بلاغ
====================
سـرودن از گــرونی شــد کلیشه
گرونـی هـا ولـی هستن همیشه
بیــا تـا قــدر ارزونــی بــدونیـــم
گرونی سنگ و ماها مثل شیشه!
هر دختری شوهر زبل می خواهد
یک ماشین آخرین مدل می خواهد
افسانه ی عشق را فراموشش کن
زیرا که دلار جـای دل می خواهد!
مـن آدمـی بـا عـاطفـه و مسئولـم
هم صاحب اولاد و زن وبـی پـولم
باکـار به خـانه آورم شـادی ونــان
چون خوکچه ای به زندگی مشغولم!
گفتم که بیا و بنده جان می گیرم
با بـودن تـو کمـی توان می گیرم
این کار چه بود؟چه غلط کردم من
ازدست تو دارم سرطان می گیرم!
آمد شبی کنارم،گفتم به گوش یارم
ای ماه نازنینم ، ازعشق بی قــرارم
باخنده ای بمن گفت:اروای گوربابات
هالوگرفته ای تو، من ختم روزگارم!
فدات از فرق سر تا نوک پاتم
بیا بـامـن بمـــان تامـن باهاتم
موبایل "نوکیا"داری به دستت
فدای هم خودت هم نوکیاتم!
ته برج است و بی پولی ست محشر
شپــش در جـیب مــن هــی می زند پـر
چــه بــدبختــی است یارب مـوقع خواب
خــطـابــم مــی کنــد همســر، بـــرادر
==================
نيمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : عليک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا : نمانده حالي
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بي خيالي
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که مي سرايم شعر سپيد باری
گفتم : ز دولت عشق ، گفتا : کودتا شد
گفتم : رقيب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست ليلي ؟ مشغول دلربايي؟
گفتا : شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، ديروز يا پريروز
گفتم : بگو ، ز مويش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز يارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم : کجاست جمشيد ؟ جام جهان نمايش ؟
گفتا : خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم : بگو ، ز ساقي حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم : بگو ، ز محمل يا از کجاوه يادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز يا گلف نوک مدادی
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقي
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقي
گفتم : بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا : به جای هدهد ديش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد يا نياورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگي
گفتا : که ادکلن شد در شيشه های رنگي
گفتم : سراغ داری ميخانه ای حسابي ؟
گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابي
گفتم : بيا دوتايي لب تر کنيم پنهان
گفتا : نمي هراسي از چوب پاسبانان ؟
گفتم : شراب نابي تو دست و پا نداری ؟
گفتا : که جاش دارم و افور با نگاری
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتي ؟
گفتا : نديده بودم هالو به اين خرفتي !




